چهارشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۲ - 21:49 - Omid -
12.00
داستان کوتاه
غير قابل چاپ (مجموعه
داستان) / سيد مهدي شجاعي
مرد از زن که به شدت
احساس زيبايي مي کرد، پرسيد:
- ببخشيد! شما شارون
استون نيستين؟
زن با عشوه گفت: نه ...
ولي.
و پيش از آنکه ادامه
بدهد، مرد گفت: بله، فکر مي کردم. چون ...
زن حرفش را بريد: ولي
همه مي گن خيلي شبيهشم. اينطور نيست؟
مرد قاطع گفت: نه، همه
اشتباه مي کنن. به خاطر اينکه شارون استون زن خوشگليه ولي شما متأسفانه اصلاً
خوشگل نيستين. به همين دليل من فکر کردم شما نبايد شارون استون باشين.
زن تازه فهميد که رو
دست خورده، با عصبانيت فرياد کشيد:
- بي شرف! مگه خودت
خواهر و مادر نداري؟
مرد آرام گفت: چرا. ولي
اونها هيچ کدام فکر نمي کنن که شبيه شارون استونن.
زن همچنان معترض گفت:
خب، که چي؟
مرد گفت: چون شما فکر
مي کردين که شبيه شارون استون هستين، خواستم از اشتباه درتون بيارم.
زن دوباره عصبي شد: برو
ننه تو از اشتباه در آر.
مرد همچنان با خونسردي
توضيح داد: عرض کردم که؛ والده ي من يه همچي تصوري راجع به خودش نداره. ولي چون
شما يه همچي تصوري دارين ...
زن فرياد کشيد: اصلاً
به تو چه که من چه تصوري دارم.
و کيفش را براي هجوم به
مرد بلند کرد.
مرد خود را عقب کشيد و
خواست که به راهش ادامه دهد.
اما زن دست بردار نبود.
و سه چهار نفري هم که از سر کنجکاوي جمع شده بودند، ترجيح مي دادند که دعوا ادامه
پيدا کند.
يک نفر به مرد گفت:
کجا؟ صبر کنين تا تکليف معلوم بشه.
ديگري گفت: از شما
بعيده آقا! آدم به اين با شخصيتي!
و به کت و شلوار مرتب
مرد اشاره کرد.
و سومي گفت: اين خانم
جاي دختر شماست. قباحت داره والله.
زن بر سر مرد که از او
فاصله مي گرفت فرياد کشيد: هر چي از دهنت در بياد، مي گي و بعد هم مثل گاو سرتو مي
اندازي پايين مي ري؟
يک نفر پرسيد: چي شده
خانوم؟ مزاحمتون شده؟
زن همچنان که به دنبال
مرد مي دويد و سه چهار نفر ديگر را هم به دنبال خود مي کشيد، گفت:
- از مزاحمت هم بدتر.
مرديکه کثافت.
در کلانتري پيش از آن
که افسر نگهبان پرسشي بکند، زن گفت:
- جناب سروان! من از
دست اين آقا شاکي ام. به من اهانت کرده.
افسر نگهبان، سرش را به
سمت مرد که موهاي جو گندمي اش را مرتب مي کرد، چرخاند و گفت: درسته؟
مرد گفت: من فقط به
ايشون گفته ام که شما شبيه شارون استون نيستين. اگه اين حرف اهانته، خب بله، اهانت
کرده ام.
افسر نگهبان هاج و واج
به زن نگاه مي کرد.
زن، روسري اش را عقب تر
برد، آنقدر که دو رشته ي منحني مو بتواند مثل پرانتز صورتش را قاب بگيرد.
افسر نگهبان، نتوانست
نگاهش را از زن بردارد.
زن گفت: اصلاً به ايشون
چه مربوطه که من شبيه کي هستم؟
افسر نگهبان به مرد
گفت: اصلاً به شما چه مربوطه که ايشون شبيه کي هستن؟
مرد گفت: شما اکو اين؟
افسر نگهبان گفت: اِکو
چيه؟
مرد گفت: منظورم آمپلي
فايره که صدا رو تکرار مي کنه.
افسر نگهبان گفت: جواب
سؤال منو بده.
مرد گفت: آخه من دارم
تو همين جامعه زندگي مي کنم. چطور مي تونم نسبت به مسائل اطراف خودم بي تفاوت
باشم. يه پيرزني رو ديروز ديدم که فکر مي کرد سوفيا لورنه. آنقدر طول کشيد تا
حاليش کنم که اينطور نيست. آخرش هم فکر کنم نشد. ديروز اتفاقاً کلانتري سيزده
بوديم. پيش سروان منوچهري. بخاطر همچين شکايت مشابهي.
افسر نگهبان که همچنان
شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودکاري از جيبش در آورد و برگه هاي بلند پيش رويش را
مرتب کرد:
- پس اين مزاحمت براي
خانم ها کار هر روز شماست.
مرد گفت: نه، هر روز
نه، هر وقت مواجه بشم. گاهي وقتها هم روزي دو بار.
البته فقط خانم ها
نيستن. با خيلي از آقايون هم همين مشکل رو دارم. بعضي ها فکر مي کنن مارلون
براندوان، بعضي ها فکر مي کنن آرنولدن. تازه فقط مسأله مشابهت با هنر پيشه ها نيست
...
زن آينه کوچکي از کيفش
در آورد و با دستمال کاغذي خرده ريمل هاي زير چشمش را پاک کرد و در حاليکه آينه را
در کيفش مي گذاشت، گفت: يه مزاحم حرفه اي! خوب شد که به دام افتادي.
افسر نگهبان گفت: البته
با درايت نيروي انتظامي و تعقيب و مراقبت خستگي ناپذير بر و بچه ها.
زن با تعجب گفت: بله؟!
افسر نگهبان گفت: خب
البته ما شما رو هم از خودمون مي دونيم.
زن با عشوه گفت: وا؟
چايي نخورده فاميل شديم.
افسر نگهبان زهر متلک
زن را نديده گرفت و فرياد زد: آشتياني! چايي بيار.
سربازي در را باز کرد و
پاهايش را به هم کوفت: چشم جناب سروان و رفت.
مرد گفت: ببين جناب
سروان! من مزاحم حرفه اي نيستم. فراري هم نبودم که به دام افتاده باشم. هر جا که
تذکري داده ام، تاوانشم پرداخته ام، کلانتريشم رفته ام. به هيچکس هم بدهکار نيستم.
افسر نگهبان به تلخي
گفت: بقيه حرفها تو دادگاه.
و کاغذي پيش روي مرد
گذاشت و گفت: مشخصاتتو بنويس.
مرد سريع مشخصاتش را
نوشت و کاغذ را برگرداند. افسر نگهبان کاغذ را به زن داد و گفت:
- شما هم مشخصاتتونو
بنويسين.
تا آشتياني در بزند و
اجازه بگيرد، پايش را بکوبد و چايها را روي ميز بگذارد، زن هم مشخصاتش را نوشت و
کاغذ را به افسر نگهبان داد.
افسر نگهبان پس از
مروري کوتاه به زن گفت: اين شماره ي تلفن منزله؟
زن گفت: بله، خونه
خودمه.
افسر نگهبان گفت: اگه
ممکنه شماره موبايل رو هم بدين. شايد لازم بشه.
زن خواست کاغذ را پس بگيرد
که افسر نگهبان کاغذ کوچکي را به او داد و گفت: روي همين هم بنويسين کفايت مي کنه.
مرد گفت: منم لازمه
شماره موبايل بدم؟!
افسر نگهبان مکثي کرد و
گفت: خب بدين. اشکال نداره.
مرد گفت: آخه من موبايل
ندارم.
افسر نگهبان دندان هايش
را به هم ساييد: پس چرا مي پرسي؟
مرد گفت: مي خواستم
ببينم اشکالي نداره من موبايل ندارم؟ آخه از قوانين بي اطلاعم، اينه که ...
افسر نگهبان گفت: نه،
اشکالي نداره.
و به زن گفت: علت شکايت
رو چي بنويسم؟
و به جاي زن، مرد جواب
داد: بنويسين من به ايشون تهمت زده ام که شبيه شارون استون نيستين.
و به زن گفت: اگه اهانت
ديگه اي به شما کرده ام بگين.
زن گفت: خب اين خودش يه
جور مزاحمته ديگه.
مرد گفت: ولي شما به من
گفتين: بي شرف، کثافت، گاو و حرفهاي ديگه که حالا بعد من در شکايتم مطرح مي کنم.
زن جا خورده گفت: خب من
اون موقع عصباني بودم.
و به افسر نگهبان گفت:
حالا بايد چه کار کرد؟
افسر نگهبان گفت:
پرونده که تکميل شد مي فرستمتون دادگاه. اونجا قاضي حکم مي ده.
مرد پرسيد: در مورد
اينکه ايشون به شارون استون شباهت داره يا نداره قضاوت مي کنن.
و با خود ادامه داد:
کار قاضي هم واقعاً دشواره ها. اگه بخواد از نزديک بررسي کنه.
افسر نگهبان گفت: نخير،
در مورد اهانت و ايجاد مزاحمت شما قضاوت مي کنن.
و به ساعتش نگاه کرد و
گفت: ضمناً حالا ديگه وقت اداري تموم شده. شما امشب اينجا مي مونين تا فردا صبح
راهي دادگاه بشين.
مرد به زن گفت: من حالا
که بيشتر دقت مي کنم، مي بينم در قضاوتم اشتباه کرده ام. شما خيلي هم بي شباهت به
شارون استون نيستين.
زن گفت: واقعاً مي
گين؟!
مرد گفت: واقعاً. اگر
اين شباهت وجود نداشت چرا من از ميون اينهمه هنر پيشه اسم شارون استون رو آوردم؟!
زن گفت: خيلي ها بهم مي
گن. آرزو دارم يه بار با شارون استون مواجه بشم ببينم خودش چي ميگه.
مرد گفت: اون هم حتماً
به اين اشتباه اعتراف مي کنه.
زن به افسر نگهبان گفت:
من مي خوام شکايتمو پس بگيرم. واقعاً حوصله ي دادگاه و درد سر و اين حرفها رو
ندارم. اين کاغذارو هم پاره کنين بريزين دور.
افسر نگهبان گفت: نمي
شه. قانون وظيفه ي خودشو انجام مي ده.
زن با تعجب پرسيد: وقتي
من از شکايتم صرف نظر کردم ...
افسر نگهبان گفت: باشه.
تکليف قانون چي مي شه؟!
مرد گفت: قانون که
شماره موبايل ايشون رو داره.
افسر نگهبان نشنيده
گرفت و به زن گفت: مشکله. ولي خودم يه جوري حلش مي کنم.
مرد ازجا بلند شد که
برود. قبل از رفتن رو کرد به افسر نگهبان و گفت: يه سؤاليه که از اول که آمديم
اينجا تو ذهنم موج مي زنه، مي شه بپرسم؟
افسر نگهبان در حالي که
کاغذ ها را پاره مي کرد گفت: بپرس.
مرد گفت: مي خواستم
بپرسم شما شبيه شرلوک هلمز نيستين؟!
"شبيه يك هنرپيشه
خارجي"
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
AR-SA
MicrosoftInternetExplorer4
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-qformat:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt;
mso-para-margin-top:0in;
mso-para-margin-right:0in;
mso-para-margin-bottom:10.0pt;
mso-para-margin-left:0in;
line-height:115%;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-fareast-font-family:"Times New Roman";
mso-fareast-theme-font:minor-fareast;
mso-hansi-font-family:Calibri;
mso-hansi-theme-font:minor-latin;
mso-bidi-font-family:Arial;
mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}